.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۵۲۰→
رضا که رفت،نگاه سردرگمم واز مسیر روبرو که حالا خالی وخلوت بود،گرفتم...سرم و به زیر انداختم وبعد...
داد بلندی زدم...کلافه وعصبانی دستم ولای موهام فرو کردم وچشمام وروی هم گذاشتم...با عصبانیت روی هم فشارشون دادم...فکم منقبض شده بود ودندونام و روی هم فشار می دادم.
عصبانی وکلافه بودم...وبغض توی گلوم آزار دهنده بود...اونقدر غیر قابل تحمل و آزار دهنده که نتونستم مانع شکستنش بشم!...بلاخره شکست...شکست وقطره های اشک روی گونه هام جاری شدن...
توان هرکاری حتی وایسادن رو هم نداشتم...زانوهام خم شد وروی زمین نشستم...
چشمام بسته بود وقطره های اشک دست از سرم برنمی داشتن...
همه قطره اشکایی که جلوی جاری شدنشون وگرفتم...همه اشکایی که نذاشتم بیان چون می خواستم مرد باشم!...می خواستم مردونه پای این دوری بمونم و اشک نریزم...اما حالا که همه چی تموم شده...حالا که حتی از امیدوار بودن به برگشت دیاهم منع شدم،دیگه مرد موندن چه فایده ای داره؟...وقتی نمی تونم مرد زندگی کسی بشم که دوستش دارم،برای چی باید این مردونگی لعنتی رو حفظ کنم؟!...
برای دقیقه های طولانی فقط اشک ریختم...لبم وبه دندون گرفته بودم تا صدام بلند نشه!بی صدا فقط اشک ریختم...اونقدر که تمام صورتم خیس از اشک شد...صورتی که با اون همه اشک غریبه بود!نذاشتم اشک بشینه روش...نذاشتم با اشک آشنابشه...می خواستم مردونه زندگی کنم!اما دیگه طاقت ندارم...اومدن ازم قول گرفتن که بانوی دنیای مردونه ام و " دیانا " کنم!بهم گفتن اگه کنارش نباشم خوشبخت تره...ازم خواستن دیگه دنبالش نباشم...کدوم مردیه که پای این بدبختیا بمونه و دم نزنه؟...نمی تونم!من یکی حتی اگر بخوامم نمی تونم پای مردونگی وغرور لعنتیم وایسم...گور بابای غرور!!!دیامو ازمن گرفتن...دیگه حتی حق ندارم بهش فکر کنم!...درد داره!این حرفا خیلی درد داره...من تحمل این همه دردو ندارم!
دستی به صورتم کشیدم واشکای لعنتیم وکنار زدم...چشم باز کردم ونگاهم خورد به آسمون!به آسمونی که حالا تاریکِ تاریک شده بود...
کالفه از بغض توی گلوم داد زدم:
- خدایا...داری امتحانم می کنی؟اهلش نیستم...تحمل این یکی رو دیگه ندارم!
دستی به چشمای اشکیم کشیدم وبه هرجون کندنی بود،بغضم وفرو دادم...
همون طور که نگاهم روی آسمون ثابت بود،کمی به عقب رفتم...به پایه های نیمکت تکیه دادم و متاصل ودرمونده روی زمین نشستم...
خیلی سریع ماه و توی آسمون پیدا کردم وخیره شدم بهش...خیره شدن به ماه بهم آرامش می داد.خیره شدن به جایی که شاید...به احتمال یه درصد دیانام همون لحظه بهش خیره شده،آرامش بخشه!
ناخواسته وبی اراده تصویر دیانا اومد جلوی چشمم...و صداش...توی گوشم پیچید:
- قول بده دیگه اشک نریزی...باشه؟
این حرف مال زمانی بود که باهاش حرف زدم واز گذشته ام وشقایق گفتم...مال وقتی که بغضم شکست واشک ریختم...ازم خواست اشک نریزم.اما...اشک اون موقع من کجا واین اشک کجا؟؟...کاش حالا هم کنارم بود وازم می خواست اشک نریزم...کاش بود!...
بالحن خش داری زمزمه کردم:
- دیانا...کجایی؟...می بینی؟می بینی دارن ازم می گیرنت؟...چیکار کنم؟توبهم بگو چیکار کنم؟...نمی تونم بیخیالت بشم...
چشمام وروی هم گذاشتم و آرنجم و به زانوهام تکیه دادم...و سرم وبین دستام گرفتم...
داد بلندی زدم...کلافه وعصبانی دستم ولای موهام فرو کردم وچشمام وروی هم گذاشتم...با عصبانیت روی هم فشارشون دادم...فکم منقبض شده بود ودندونام و روی هم فشار می دادم.
عصبانی وکلافه بودم...وبغض توی گلوم آزار دهنده بود...اونقدر غیر قابل تحمل و آزار دهنده که نتونستم مانع شکستنش بشم!...بلاخره شکست...شکست وقطره های اشک روی گونه هام جاری شدن...
توان هرکاری حتی وایسادن رو هم نداشتم...زانوهام خم شد وروی زمین نشستم...
چشمام بسته بود وقطره های اشک دست از سرم برنمی داشتن...
همه قطره اشکایی که جلوی جاری شدنشون وگرفتم...همه اشکایی که نذاشتم بیان چون می خواستم مرد باشم!...می خواستم مردونه پای این دوری بمونم و اشک نریزم...اما حالا که همه چی تموم شده...حالا که حتی از امیدوار بودن به برگشت دیاهم منع شدم،دیگه مرد موندن چه فایده ای داره؟...وقتی نمی تونم مرد زندگی کسی بشم که دوستش دارم،برای چی باید این مردونگی لعنتی رو حفظ کنم؟!...
برای دقیقه های طولانی فقط اشک ریختم...لبم وبه دندون گرفته بودم تا صدام بلند نشه!بی صدا فقط اشک ریختم...اونقدر که تمام صورتم خیس از اشک شد...صورتی که با اون همه اشک غریبه بود!نذاشتم اشک بشینه روش...نذاشتم با اشک آشنابشه...می خواستم مردونه زندگی کنم!اما دیگه طاقت ندارم...اومدن ازم قول گرفتن که بانوی دنیای مردونه ام و " دیانا " کنم!بهم گفتن اگه کنارش نباشم خوشبخت تره...ازم خواستن دیگه دنبالش نباشم...کدوم مردیه که پای این بدبختیا بمونه و دم نزنه؟...نمی تونم!من یکی حتی اگر بخوامم نمی تونم پای مردونگی وغرور لعنتیم وایسم...گور بابای غرور!!!دیامو ازمن گرفتن...دیگه حتی حق ندارم بهش فکر کنم!...درد داره!این حرفا خیلی درد داره...من تحمل این همه دردو ندارم!
دستی به صورتم کشیدم واشکای لعنتیم وکنار زدم...چشم باز کردم ونگاهم خورد به آسمون!به آسمونی که حالا تاریکِ تاریک شده بود...
کالفه از بغض توی گلوم داد زدم:
- خدایا...داری امتحانم می کنی؟اهلش نیستم...تحمل این یکی رو دیگه ندارم!
دستی به چشمای اشکیم کشیدم وبه هرجون کندنی بود،بغضم وفرو دادم...
همون طور که نگاهم روی آسمون ثابت بود،کمی به عقب رفتم...به پایه های نیمکت تکیه دادم و متاصل ودرمونده روی زمین نشستم...
خیلی سریع ماه و توی آسمون پیدا کردم وخیره شدم بهش...خیره شدن به ماه بهم آرامش می داد.خیره شدن به جایی که شاید...به احتمال یه درصد دیانام همون لحظه بهش خیره شده،آرامش بخشه!
ناخواسته وبی اراده تصویر دیانا اومد جلوی چشمم...و صداش...توی گوشم پیچید:
- قول بده دیگه اشک نریزی...باشه؟
این حرف مال زمانی بود که باهاش حرف زدم واز گذشته ام وشقایق گفتم...مال وقتی که بغضم شکست واشک ریختم...ازم خواست اشک نریزم.اما...اشک اون موقع من کجا واین اشک کجا؟؟...کاش حالا هم کنارم بود وازم می خواست اشک نریزم...کاش بود!...
بالحن خش داری زمزمه کردم:
- دیانا...کجایی؟...می بینی؟می بینی دارن ازم می گیرنت؟...چیکار کنم؟توبهم بگو چیکار کنم؟...نمی تونم بیخیالت بشم...
چشمام وروی هم گذاشتم و آرنجم و به زانوهام تکیه دادم...و سرم وبین دستام گرفتم...
۷.۷k
۰۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.